معنی عزم و جزم

حل جدول

عزم جزم

همت


عزم و جزم

همت


جزم

عزم انجام کاری

عزم انجام کاری، استوار

فرهنگ فارسی آزاد

جزم

جَزْم، (جَزَمَ، یَجْزِمُ) قطع کردن، عزم نمودن و تردید نداشتن، قاطع و بدون تردید بودن یا شدن، ساکن کردن حرف آخر مضارع،

فرهنگ معین

جزم

قطع کردن، عزم انجام کاری کردن بی تردید، ساکن گردانیدن آخرین حرف کلمه یا حذف آن براساس قواعد صرفی. [خوانش: (جَ) [ع.] (مص م.)]

(جَ) [ع.] (اِ.) قلم.

واژه پیشنهادی

فرهنگ فارسی هوشیار

جزم

امضاء و تنفیذ کردن، سوگند بهره و نصیب، و قسمت بریدن، قطع کردن

لغت نامه دهخدا

عزم

عزم. [ع َ] (ع اِ) قصد و آهنگ. (منتهی الارب). اراده. (غیاث اللغات). نیت. (نصاب). اراده و قصد و آهنگ و هنگ. (ناظم الاطباء). اراده ٔ پیشین است برای واداشتن نفس بر انجام دادن کاری که در نظر گرفته شده است، لذا آن برای خداوند جایز نباشد. و گویند عزم و نیت، در معنی متحدند. (از اقرب الموارد). در فارسی، بالجزم، سبک عنان، سبک سر، سپهرسیر، زمان سیر، تندسیر، متین، کامکار از صفات اوست و با لفظ داشتن و کردن و برآراستن و آمدن و افتادن مستعمل است. (آنندراج): و لقد عهدنا الی آدم من قبل فنسی و لم نجد له عزماً (قرآن 115/20)، از پیش با آدم عهد بستیم ولی او آن را فراموش کرد و مر او را عزمی نیافتیم.
بدان کین و داد و بدان رزم و بزم
بدان امر و نهی و بدان رای و عزم.
فردوسی.
تاش بدان عزم است که حالی طوفی کند تا حشمتی افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). اگر مرد از قوه ٔ عزم خویش مساعدتی تمام نیابد... (تاریخ بیهقی).
چو دید عزم مرا بر سفر درست شده
فروشکست به لؤلؤ کناره ٔ عناب.
مسعودسعد.
ارکان و حدود آن را به ثبات حزم و نفاذ عزم چنان مستحکم و استوار گردانید که چهارصد و اند سال بگذشت. (کلیله و دمنه). و آن را به ثبات عزم و حسن قصد نام نکند. (کلیله و دمنه). و ثبات عزم صاحب شرع بدان پیوست. (کلیله و دمنه).
آب خضر و نار موسی یافت شاه
عزم و حزمش این و آن بینی بهم.
خاقانی.
عزم او چون مهره ای خواهد نشاند
ششدر هفت آسمان خواهد گشاد.
خاقانی.
به دلی قوی و عزمی ذکی با حفظه ٔ آن قلعه جنگ آغاز نهاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 274). دواعی همت و بواعث نهمت ایشان محرک عزم و محرض قصد سلطان شده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 408). او از سر شطط و تجاهل حرکت کرد و به هراه رفت بر عزم غزنه. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 400).
وز آنجا برون شد به عزم درست
بفرمان ایزد میان بست چست.
نظامی.
کعبه روی عزم ره آغاز کرد
قاعده ٔ کعبه روان ساز کرد.
نظامی.
چون دید که به نزدیک او عزم آمدن دارد بگریست. (گلستان سعدی). جول، عزم. (منتهی الارب).
- امثال:
عزم جفت طلب است و طلب آبستن یافت
یافت را در طلب امکان به خراسان یابم.
خاقانی.
پای بر مرکب عزیمت آر
زآنکه عزم درست توست براق.
مغربی.
- اولوالعزم، صاحبان عزم. دارندگان عزم و اراده. و در مورد اولوالعزم در قرآن کریم «فاصبر کما صبر اولوالعزم من الرسل » (قرآن 35/46) ده قول آمده است و مشهورتر آن است که آنان نوح و ابراهیم و موسی و عیسی علیهم السلام باشند. (از اقرب الموارد). از پیغامبران آنان که بر امور عهدنموده ٔ خود و سپرده ٔ خدای تعالی آهنگ و کوشش کردند. یا آنها نوح و ابراهیم و موسی و محمد علیهم الصلاه و السلام هستند. و نزد زمخشری آنان صاحبان کوشش و ثبات و صبرند. یا نوح و ابراهیم و اسحاق و یعقوب ویوسف و موسی و داود و عیسی علیهم الصلاه و السلام. (منتهی الارب) (آنندراج). آنان پنج تن از پیغمبرانند: نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد علیهم السلام، زیراهر یک دارای عزم و شریعتی بودند که ناسخ شریعت پیش بود. و گفته اند اولوالعزم شش نفرند: نوح که صبر کرد بر اذیت قوم خود و ابراهیم که صبر نمود بر آتش، و اسحاق که صبر بر ذبح نمود، و یعقوب که صبر بر فراق فرزند و کوری نمود، و یوسف که در چاه و زندان صبر کرد، و ایوب که صبر بر ضرر نمود. و نیز گفته اند مراد نوح و ابراهیم و اسحاق و یعقوب و موسی علیهم السلام باشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به اولوالعزم در ردیف خود شود.
- باعزم، بااراده. مصمم. کسی که ایفای به عهد نماید و بر قول خود راسخ بماند. (ناظم الاطباء): مرد خردمند باعزم و حزم آن است که وی به رأی روشن خویش به دل یکی بود با جمعیت. (تاریخ بیهقی).
- به عزم ِ... (لازم الاضافه)، بمنظور. بقصد: بعزم دیدار دوست خود حرکت کرد. (فرهنگ فارسی معین).
- بی عزم، بی اراده. بی تصمیم.
- جزم کردن عزم، تصمیم قطعی گرفتن. (فرهنگ فارسی معین).
- سست عزم،سست اراده. ضعیف اراده.
- عزم بزم رفتن، رفتن به مهمانی و بزم. (ناظم الاطباء).
- عزم جزم، قصد و آهنگ استوار و محکم. (ناظم الاطباء).
- عزم درست، کسی که در اراده ٔ خود ثابت و جازم باشد. (ناظم الاطباء).
- عزم راه کردن، اظهار مسافرت نمودن. (ناظم الاطباء). و رجوع به عزم کردن شود.
- عزم سفر گرفتن، عزیمت سفر کردن و بجد عازم مسافرت گشتن. (ناظم الاطباء).
- عزم کاری کردن، به جد و کوشش بسیارمرتکب آن کار شدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به عزم کردن شود.
- مصطفی عزم،که عزمی چون عزم مصطفی دارد. استوار و متین:
مصطفی عزم و علی رزمی که هست
ذوالفقارش پاسبان مملکت.
خاقانی.
|| در اصطلاح صوفیه و عرفا، بناء حال و تحقیق قصد است در انجام عبادات و ریاضات و حمل نفس بر آنها و تحمل سختیهای سلوک راه حق و استغراق در لوائح مشاهدات و استجماع قوای استقامت بحکم «فاذا عزمت فی الامور فتوکل علی اﷲ»، و بالجمله تا سالک را در کارها و ریاضات و اعمال عزم نباشد ره به مقصود نبرد، و باید توجه خود را از کل مخلوق قطع کند و تمام قوای خود را متوجه محبوب کند. (فرهنگ مصطلحات عرفاء). || (اصطلاح فلسفه) جزم اراده است، یعنی میل بعد از تردد که حاصل از دواعی مختلف باشد. (فرهنگ علوم عقلی از کشاف). || (اصطلاح روانشناسی) آنچه بعد از تصور غرض وهدف معین و در پایان تأمل (یعنی معارضه ٔ دلایل موافق و مخالف آن هدف و غرض) صورت می پذیرد، عزم یا تصمیم نامیده می شود. (فرهنگ فارسی معین از روانشناسی علی اکبر سیاسی). || (اصطلاح مکانیک) قوه ای نسبت به یک نقطه، از شدت این قوه در مسافتی مستقیم که طبق آن قوه اعمال میشود حاصل میگردد. گشتاور. (از فرهنگ فارسی معین). || کنجاره ٔ مویز. (منتهی الارب). ثجیر و ثفل مویز. (از اقرب الموارد). ج، عُزُم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).

عزم. [ع ِ] (ع اِ) ام العزم، کون و اِست. (ناظم الاطباء). اِست. (اقرب الموارد). عزمه. ام عزمه. و رجوع به عزمه و ام عزمه شود.

عزم. [ع ُ زُ] (ع اِ) ج ِ عَزم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عَزم شود.

فرهنگ عمید

جزم

استوار، قطعی،
(اسم) (ادبی) علامتی به شکل دایره یا نیم‌دایره که بالای حرف ساکن می‌گذارند،
(اسم مصدر) ساکن کردن حرف آخر کلمه یا حذف حرفی از آن،
(اسم مصدر) [قدیمی] قطع کردن، بریدن،


عزم

اراده، قصد، آهنگ،
ثبات و پایداری در کاری که اراده شده،
* عزم کردن: (مصدر لازم) قصد کردن، آهنگ کردن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

جزم

استوار، بی‌تردید، قطع، قطعی، محکم، مستحکم

معادل ابجد

عزم و جزم

173

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری